کد خبر: 140 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 23 اسفند 1389 - 01:01
چند حکایت کوتاه
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید. سقراط به مرد جوان گفت که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند هر دو وارد آب شدند به حدی که آب تا زیر
گردنشان رسید. در این لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید: «در زیر آب تنها چیزی که میخواستی چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا.»
سقراط گفت: «این رمز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چراای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند میدهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کنی پسر لقمان گفتای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیدهای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای میگیری و آنوقت بهترین خانههای جهان مال توست.
سقراط از او پرسید: «در زیر آب تنها چیزی که میخواستی چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا.»
سقراط گفت: «این رمز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چراای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند میدهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کنی پسر لقمان گفتای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیدهای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای میگیری و آنوقت بهترین خانههای جهان مال توست.
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/140