کد خبر: 189 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 11 تير 1390 - 01:03
پنج داستان کوتاه زیبا و پندآموز
مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
اما پیش از آنکه نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!
اما پیش از اینکه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند، غافل از اینکه چند قدمی بالا‌تر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

**********************************************************

می‌گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگر‌ها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند.
پیرزنی از آنجا رد می‌شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!
کارگر‌ها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن می‌پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگر‌ها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد کج می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

**********************************************************

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می‌دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم اینکه در بهترین کاخ‌ها و خانه‌های جهان زندگی کنی!!!
پسر لقمان گفت‌ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می‌توانم این کار‌ها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر‌تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می‌خوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیر‌تر بخوابی در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آن‌ها جای می‌گیری و آنوقت بهترین خانه‌های جهان مال توست...

**********************************************************

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت‌و‌گوی جالبی بین آن‌ها در گرفت.
آن‌ها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی‌کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی‌کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی‌توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه‌ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی‌خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می‌دونی چیه! به نظر من آرایشگر‌ها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگر‌ها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگر‌ها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

**********************************************************

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
 
گفت: چهار اصل

۱- دانستم رزق مرا دیگری نمی‌خورد پس آرام شدم
۲- دانستم که خدا مرا می‌بیند پس حیا کردم
۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی‌دهد پس تلاش کردم
۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم

گردآوری: محمدرضا بناری

لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/189