کد خبر: 55 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 14 دي 1389 - 19:30
چرا والدین پیر میشوند؟
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ میتونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و میخواست هر چه سریعتر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ میتونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: «آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه میکند، پرسید: «آیا میتونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانیاش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج میزد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی میگردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت میکرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
فرستنده : مهندس بهزاد آژنگ
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ میتونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و میخواست هر چه سریعتر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ میتونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: «آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه میکند، پرسید: «آیا میتونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانیاش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج میزد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی میگردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت میکرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
فرستنده : مهندس بهزاد آژنگ
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/55