کد خبر: 65 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 18 دي 1389 - 16:05
لبخند
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر «اگزوپری» (آنتوان دو سنتاگزوپری) را میشناسند. اما شاید همه ندانندکه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی
دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرت
آور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش
مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای
خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم.
جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم.
او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم» هی رفیق کبریت داری؟ «به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.
نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر اینکه خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود...
پرسید:» بچه داری؟ «با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم:» اره ایناهاش «او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و درباره نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آنکه به شهر منتهی میشد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد!
بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایههایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و اینکه دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم.
زیر همه این لایهها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از اینکه آن را روح بنامم من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایههایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما از یکدیگر جدا میسازند و بین ما فاصلههایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوایی ما میشوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند. وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسان را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایههایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بیهیچ شائبهای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد.
بقول ویکتورهوگو که میگوید:
لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیکترین راه برای تسخیر دلها
انسان تنها آفریدهای است که میتواند بخندد، پس لبخند بزن دوست من
فرستنده: دکتر سوسن ترابی
جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم.
او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم» هی رفیق کبریت داری؟ «به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.
نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر اینکه خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود...
پرسید:» بچه داری؟ «با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم:» اره ایناهاش «او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و درباره نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آنکه به شهر منتهی میشد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد!
بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایههایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و اینکه دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم.
زیر همه این لایهها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از اینکه آن را روح بنامم من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایههایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما از یکدیگر جدا میسازند و بین ما فاصلههایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوایی ما میشوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند. وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسان را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایههایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بیهیچ شائبهای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد.
بقول ویکتورهوگو که میگوید:
لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیکترین راه برای تسخیر دلها
انسان تنها آفریدهای است که میتواند بخندد، پس لبخند بزن دوست من
فرستنده: دکتر سوسن ترابی
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/65