السلام ای حضرت سلطان عشق
یا علی موسی الرضا ای جان عشق
السلام ای بهر عاشق سرنوشت
السلام ای تربتت باغ بهشت
ولادت باسعادت سلطان، امیر و ولی نعمت تمام ایرانیان، حضرت امام رضا (ع) مبارک باد.
* ماجرای شمش طلایی که زمین تازیانه خورده تحویل امام (ع) داد
ابراهیم بن موسى که در مسجد امام رضا در خراسان امامت مىکرد، مىگوید: از امام رضا (ع) با اصرار زیاد پول خواستم، حضرت براى
بدرقه عدّهاى از طالبیین- کسانى که از نسل حضرت ابوطالب (ع) هستند- بیرون آمد، در این هنگام وقت نماز فرا رسید و حضرت (ع) به سوى قصرى که در آنجا بود، روانه شد و در زیر درختى نزدیک آن قصر نشست و من هم با او بودم و غیر از ما کسى نبود، امام رو به من کرد و فرمود: اذان بگو.
پس گفتم: اجازه مىدهید همراهان ما نیز بیایند؟ فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخیر نینداز و اوّل وقت نماز را بپا دار! برخاستم، اذان گفتم و نماز خواندیم.
عرض کردم: یا بن رسول الله! مدتى از آن وعدهاى که به من فرموده بودید، گذشته است و من نیازمندم و شما کارتان زیاد است و من موفق نمىشوم تا همیشه خدمت شما برسم.
راوى مىگوید: امام (ع) محکم بر زمین کوبید و شمشى از طلا بیرون آورد و به من داد و فرمود: این را بگیر و خداوند به واسطه آن به تو برکت دهد و از آن بهرهمند شوى و آنچه را که دیدى، پوشیدهدار و به کسى نگو.
ابراهیم بن موسى مىگوید: این مال، آن قدر برکت پیدا کرد تا اینکه در خراسان ملکى را به قیمت هفتاد هزار دینار خریدم، پس در میان امثال خودم، غنىترین و ثروتمندترین مردم آن دیار شدم. (بحار: ۴۹/۴۹، حدیث ۴۹)
* قرضی که از خاک ادا شد
محمّد بن عبدالرحمن همدانى مىگوید: قرضى داشتم که به خاطر آن، دنیا برایم تنگ و تار شده بود، با خود گفتم: فقط آن کسى که مىتواند قرضم را ادا کند، مولایم امام رضا (ع) است، پس نزد او رفتم.
امام به من فرمود: خداوند حاجت تو را برآورده کرد و دیگر دلتنگ نباش، من نیز وقتى این را شنیدم دیگر چیزى نخواستم و خدمت امام ماندم، حضرت روزه بود و دستور داد براى من غذا بیاورند.
عرض کردم: من هم روزه هستم و دوست دارم با شما افطار کنم و از غذاى شما تبرک بجویم. هنگام غروب، نماز مغرب را خواندند و در وسط خانه نشستند و غذا خواستند، با هم افطار کردیم و بعد به من فرمود: شب را نزد ما مىمانى یا اینکه حاجت خود را مىگیرى و مىروى؟ گفتم: بروم بهتر است.
حضرت دست خود را به زمین زد و یک مشت خاک برداشت و فرمود: بگیر، آن را گرفتم و در جیبم قرار دادم و با تعجّب دیدم که همهاش دینار است، از آنجا به خانهام آمدم و نزدیک چراغ رفتم تا دینارها را بشمارم، دینارى از دستم رها شد.
وقتى نگاهش کردم، دیدم روى آن نوشته شده «پانصد دینار است، نصف آن براى قرضت و نصف آن براى مخارج تو است»، وقتى این را دیدم، دیگر نشمردم و آن دینار را در کیسه گذاشتم، صبح وقتى دینارها را شمردم، آن دینار را پیدا نکردم هر چه زیر و رو کردم، آن را پیدا نکردم و پانصد دینار تمام بود!
* آهویی که خندان نزد امام رضا (ع) رفت و گریان برگشت.
عبدالله بن سوقه مىگوید: امام رضا (ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم و زیدى مذهب بودیم.
وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام (ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد.
بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مىخواست به چراگاه برگردد، حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.
آنگاه فرمود: اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمىآورى؟ گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مىکنم.
سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو.
بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهاى امام (ع) مىکشید و صدا مىکرد.
حضرت فرمود: مىدانى چه مىگوید؟ گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند.
فرمود: این آهو مىگوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن کردی، مرا غمگین کردى. (بحار: ۵۲/۴۹، حدیث ۶۰)
منبع: فارس نیوز از کتاب «جلوههای اعجاز معصومین (ع)»
******************************
امروز که سر بر حرمت میآیم
انگار تمام عشق کامل شده است
ای ضامن آهو! به غریبی سوگند
دل کندن از این ضریح مشکل شده است
* * * * * * *
شمع جمع شاپرکهایی رضا
ای کلید ساده مشکل گشا
آن گل زیبا گل خوشبو تویی
ای رضا جان، ضامن آهو تویی
با نگاهت چون کبوتر کن، مرا
تا بگیرم اوج، خوشحال و رها
* * * * * * *
حریمت قبلهٔ جانم/ بود حب تو ایمانم تو را
هر لحظه میخوانم/ رضا جانم، رضا جانم
منم مست ولای تو/ گدایم من گدای تو
نهادم سر به پای تو/ رضا جانم، رضا جانم
میلاد نور مبارک
* * * * * * *
ای پسر فاطمه، نور هدی
سبزترین باغ بهار خدا
با تو دل از غصه رها میشود
پاکتر از آینهها میشود
ای گل گلزار خدا، یا رضا
آینهٔ قبله نما یا رضا
* * * * * * *
هر کس در مجلسی نشیند که امر ما در آن زنده میشود،
در روزی که قلبها میمیرند، قلبش نخواهد مرد.
اگه به مراسم جشن میلاد آقا امام رضا-ع رفتی، ما رو هم دعا کن.
* * * * * * *
نقارهها ز اوج مناره وزیدهاند
مردم صدای آمدنت را شنیدهاند
میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات آقا امام رضا (ع) بر شما مبارکباد.
* * * * * * *
دوباره بال وپر پروازم درآمد
دوباره عشق سویم با سر آمد
گشتم کبوتر تا دیار خانه زادی
تنها همین کار از دل عاشق برآمد
قصد زیارت کردم و اوجی گرفتم
روحی مرا در چار چوب پیکر امد
دور حرم چرخی زدم دیدم برای
جارو کشیدن جبرئیل شهپر آمد
بستم دخیلم را به یک جسم مشبک
گویا صدایی از دل آهن بر آمد
خوش آمدیای زائر شوریده حالم
دلتنگ تو بودم در آفاق خیالم