کد خبر: 891 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 16 بهمن 1391 - 00:03
۲ داستان زیبا - پیرمرد و جوانان پرشور + پسر نابینا

پیرمرد

 

داستان پیرمرد و جوانان پرشور

یک پیرمرد،

خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا اینکه مدرسه‌ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می‌کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از اینکه می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می‌دهم که بیائید اینجا و همین کار‌ها را بکنید.»

بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه‌ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.


****************************************
داستان پسر نابینا

پسر نابینا

پسر نابینایی روی پله ساختمان نشسته و کلاهی جلوی خود گذاشته بود که تعداد کمی سکه در آن بود، نوشته‌ای هم جلوی خودش گذاشته بود با این مضمون: «من کور هستم، به من کمک کنید.»

مرد رهگذری چند سکه از جیبش درآورد و درون کلاه ریخت، بعد نوشته پسرک را برداشت و نوشته را طوری جلوی پسر گذاشت که مردم بتوانند آن را به آسانی بخوانند.

مدت کمی گذشت و کلاه پسر پر از پول شد. آدم‌های بیشتری به پسر نابینا کمک می‌کردند. بعدازظهر آن روز مرد رهگذر که نوشته پسرک را عوض کرده بود، بازگشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.

پسر نابینا صدای پای رهگذر را شناخت و پرسید: «شما همانی نیستید که نوشته مرا امروز عوض کردید؟ چه چیزی نوشتید؟» رهگذر گفت: «من فقط واقعیت را نوشتم. من همانی را گفتم که تو گفته بودی، اما به زبانی دیگر»
آنچه مرد نوشته بود این بود: «امروز روز زیبایی است و من نمی‌توانم آن را ببینم

فکر می‌کنید نوشته اولی و دومی یک چیز را می‌گفتند؟

درست است که هر دو می‌گفتند پسر نابینا است، اما دومی به سادگی می‌گفت که پسر نابینا است، دومی به مردم می‌گفت که چقدر خوشبختند که کور نیستند.

تعجبی ندارد که نوشته دومی تاثیر گذار‌تر بوده است.

لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/891